صفحه:   2
نمایش:   31 - 60
تعداد کل صفحه:   3
تعداد کل موضوع ها:   61


<<    <      >    >>
   صفحه:
1 2 3 

بیست و هفتمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران
عضو سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 2 مهر 1390

پیام های ارسالی: 104
اعتبار: 111

3585 مرتبه در 503 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3807 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 10 اردیبهشت 1393 - 05:01 ب.ظ

با سلااام.

الان از نمایشگاه اومدم.

علنن له لهم!

روز خیلی خوبی داشتم!

صبح ساعت ده رفتم دم غرفه ی نشر. برعکسدوسال گذشته که اولین چهره ی آشنایی که می دیدم گندم جانم بود، امسال اول آقای نوری رو دیدم و بعد رفتم دیدم مهناز جون و دوستشون(!) که خانم بسیار بسیار خوش برخوردی بودن (مثل خود مهناز جون) ایستادن. کمی با هم صحب کردیم و من همش منتظر بودم گندم بانوی عزیزم رو ببینم... دختری عموی نازنین فرناز بانو اومدن که شباهت زیادی به ایشون داشتن:)
بعدشم فرناز بانوی عزیزدلم اومدن -0- دوباره مشغول حرف زدن بودیم که دیدم افسانه جون با دوتا دسته گلش اومدن! پسرش آقا رضا و دختر گلش ملیکا خانم! چقدر این دوتا دوست داشتنی و دلنشین بودن. مثل مامانشون...
راستی همراه فرناز جون خانم آبنوس هم اومدن که زودی خداحافظی کردن و رفتند... راستی هدایی جونم هم اومد یه سک سک کرد و رفت. نمایشگاه غرفه دارن بچه ام :)
تا حوالی یازده همه دور هم بودیم بعد پراکنده شدیم برای خرید! و گندمک همچنان نیامده بود :(
تازه خبر رسید که نیلوفر جان جان جانم هم نمیاد... بابت این یکی خیلی زیاد غصه خوردم :(
بعد ... من تا دوازده خریدای خودمو کردم. نمی خواستم رمان بخرم همون طوری که گفته بودم. تمام پس اندازم رو رفتم کتابای شعر خریدم :)
بعد کاملن سرخوش! ساعت یک برگشتم خونه، لباس عوض کردم... ساعت دو و نیم دوباره با مادری و دوستش راهی نمایشگاه شدیم! روانی شدم رفت!!!
دیگه با مادری اینا از همون اول شروع کردیم خرید کردیم... تا رسیدیم نشر علی:)
امسال فقط کتاب خانم عبدی عزیز و خانم ولوی گرامی رو قصد داشتم بخرم! دوست مامان هم کتاب افسانه جون رو خرید. حالا ایشون بخونه، منم بخونم ببینم چه کرده این افسانه بانوی دوست داشتنیم که عااشق لبخندهاشم :*
کتاب خانم ولوی فردا آماده می شه.
بروشور نشر هم امسال خلی ویژه ست :) شاید فردا... شاید پس فردا آماده بشه :)
و بعدش برگشتیم خانه... و  من الان سر درد شدید دارم بس که آفتاب خورده به این یه نخود مغزم!
فردا دوباره می رم نمایشگاه. فردا سمانه جونم، سمیه جونم، گندم جونم میان. و البته از یاد نبریم حضور نویسنده های مورد علاقه مو!
امسال غرفه ی نشر بزرگ تر شده :) ولی هنوز برای نشری مثل نشر علی با این همه بازدید کننده و طرفدار کوچیک به نظر میاد :)

پارسال خاطرات نمایشگاهمو توی دلنوشته ها نوشتم. بقیه بچه ها اومدن توی تاپیک خود نمایشگاه نوشتن ولی... امسال گفتم از اول عین بچه ی آدم بیام همین جا بنویسم که دوستان دچار دوگانگی نشن :)
دیگه همین دیگه...
تا فردا...
 


...با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم/ یا او نشان ندارد یا من خبر ندارم...
عضو سایت تاریخ عضویت: 3 بهمن 1392

پیام های ارسالی: 35
اعتبار: 0

583 مرتبه در 123 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 396 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 10 اردیبهشت 1393 - 10:57 ب.ظ

سلام بر عزیزان کتاب دوست و نمایشگاهیا !

 

 

به به ! فصل گل شد و گلستان گشت پدید ...

سپیده جونیِ له و لوریده خدا قوت .کنترات گرفتی نمایشگاه و ... صبح و عصر و ... شب نمی خوای بری ؟

آقا حسابی خوشالم . آخه فردا منم می رمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم نمایشگاه . ابزار علاقه سر داداشه رو شیره مالیدم که شنبه بریم تبریز . ولی این شیره مالیدن به قیمت اتو کردن کلی از لباساش برام آب خوردا .جنگبدبخت تازه یه عالم از کتابامو برداشت برد واس نامزدش ... خدا کنه کتابامو سالم برگردونه دعا کردن اما دم خودم گرم خندان  کتابایی که دوست دارم و اون پشت مشتا قایم کرده بودم که خدا رو شکر دستش بهش نرسید .خندان

 ما نیز  لیست کتاب تهیه کرد ه ایم . از نشر خوب خودمون هم ( آقا دیروز سندشو و زدم به نامم باحال ) می خوام چهار عدد کتاب بخرم .

 هیشی دیگه ... فردا می بینمتون ...بغل کردن

 

 


الا بذکر الله تطمئن القلوب
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 121
اعتبار: 87

1826 مرتبه در 367 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2462 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 10 اردیبهشت 1393 - 07:32 ب.ظ

سلام به دوستای گلم

منم فردا میام از الان دارم لحظه شماری میکنم واسه دیدن همتون

چه خوب که دوست جونامو فردا میبینم

ولی باز متاسفانه نتونستم فرناز جونمو ببینم  از این بابت کلی غصه خوردم امروز سرکلاس همه حواسم پرت نمایشگاه و غرفه علی و فرناز جونو دوست جونام بودگریه

امیدوارم فردا زود زود بیاد دعا کردن

میبنمتون


کتاب زندگی چاپ دوم ندارد,پس عاشقانه زندگی کن
عضو سایت تاریخ عضویت: 8 خرداد 1392

پیام های ارسالی: 53
اعتبار: 0

491 مرتبه در 129 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 455 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 10 اردیبهشت 1393 - 11:33 ب.ظ

سلام به همه دوستای گلم

خوش به حال اونایی که امروز بودن وخسته نباشید

اگه خدا بخواد منم جمعه میام خیلی خوشحالم

احتمالا جمعه صبح نمایشگاهم امید وارم دوستان ونویسنده های گل و ببینم

عضو سایت موقعیت: 24
تاریخ عضویت: 24 آبان 1390

پیام های ارسالی: 110
اعتبار: 210

2492 مرتبه در 401 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4584 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 اردیبهشت 1393 - 05:51 ب.ظ

سلام و صد سلام یه همه

امروز زمین و زمان دست به دست هم داده بود تا من دیر برسم نمایشگاه . اول این که خواب موندم . دوم این که توی ترافیک موندم( انگار نه انگار که بنزین گرون شده . ترافیک هم چنان پابرجاستشگفت زده شدن) حدود ساعت 12.30 بود که وارد شبستان شدم . یک راست رفتم سراغ نشر علی اما فقط خانم نوری بودن و آقای نوری هم در غرفه ی روبرویی!!!! از انجا گذر کردم و رفتم . سپس به فرناز عزیز زنگ زدم و گفت که بچه ها رفتن و فرناز هم داره میره غرفه آموت . من هم رفتم اموت و منتظر ماندم . چند دقیقه بعد فرناز اومد .ابزار علاقه بعد از روبوسی و بغل و ماچ و .... گفت که سپیده . مهناز و افسانه جون هم اومده بودن ....

چند دقیفه ای با فرناز گپ زدم و برگشتم غرفه علی . البته این بار اقای نوری توی غرفه بودن . کتاب شب چراغ رو خریدم و رفتم به سراغ دیگر خریدهایم . تا 2 اونجا بودم . اما پولم فرتی تموم شد  و مجبور شدم برگردم  . اومدم خونه حساب کردم دیدم که 13 جلد کتاب خریدم و 250 خرج شده  . دود از کله ام بلند شد!!!!! ( گرونی بیداد میکنهعصبانی)

فردا همراه پسرم از صبح میرم تا بقیه خرید هامو انجام بدم و پسرم هم خرید کنه . انشالله که بتونم دوست جونا رو ببینم


آرام تر سکوت کن .... صدای بی تفاوتی هایت هلاکم می کند .
عضو سایت موقعیت: تهران
تاریخ عضویت: 20 آذر 1390

پیام های ارسالی: 122
اعتبار: 47

1686 مرتبه در 372 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4875 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 اردیبهشت 1393 - 12:57 ب.ظ

سلام دوستان منم دیروز رفتم نایشگاه  هر کاری کردم زودتر نرسیدم وفقط خوش شانسیم بود که تا رسیدم فرناز جون رو دیدم  که اون هم گویا رفته بود ولی چون کارتخوانهای غرفه های دیگه خراب بود برگشته بود غرفه نشر علی که من دیدمشون وخیلی خوشحال شدم و شنیدم که افسانه جون وسپیده جون ومهناز خانم  هم اومدن و رفتن ومن موفق به دیدنشون نشدم  سه تا کتاب خریدم  رها -رسم عاشقی واعجاز عشق  میخواستم کتاب فرناز جون رو هم بخرم وبرام امضا کنه که دیر رسیدم ونشد به غرفه های دیگه هم سر زدم ولی چیزی نخریدم  خیلی گرونه وقتی هم که میگی چرا میگن به علی سرزدین  القصه رفتم چند تا فلش کارت  وکتاب وسیدی قصه برا باران خریدم وخسته ونالان برگشتم خونه  راستی انتشارات البرز یه کتاب فرناز جونو با 50در صد تخفیف میفروشه البته مال سال 84  جمعه هم قراره برم تا ببینم چی پیش میاد  پس تا بعد


زندگی سیبی است که باید گاز زد با پوست
عضو سایت موقعیت: 24
تاریخ عضویت: 24 آبان 1390

پیام های ارسالی: 110
اعتبار: 210

2492 مرتبه در 401 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4584 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 اردیبهشت 1393 - 06:01 ب.ظ

سلام سلام سلام

امروز هم  نزدیک ساعت 11 رسیدم نمایشگاه . به همراه پسرم و یکی از دوستان و پسرش ... رفتیم سراغ نشر علی . خیلی شلوغ بود و هیچ اشنایی ندیدیم . رفتیم وجب به وجب شبستان رو گشتیم و کلی خرید کردیم دوباره!!!

بعد رفتیم به سالن های کودک و نوجوان . دوباره خرید کردیم!!!!! ساعت یک بود که سپیده جانمان زنگ زد که وارد نمایشگاه شده البته با سمانه جانمانابزار علاقه قرار شد همدیگر رو روبروی غرفه پیدایش ببینیم و خلاصه ده دقیقه بعد دیدارها تازه شد . البته کلی خوشحال شدم که سمانه ی مهربون رو بعد از دوسال دوباره دیدم . و کاش خانم پیرزاده ی عزیز هم میومدند (مادر مهربون سپیده خوشگلم) خلاصه بعد از زمان کمی خدا حافظی کردیم و رفتیم تازه به نمایشگاه اسباب بازی و ....

ساعت 4.30 کوفته . لهیده . خسته . درمونده و دربو داغان رسیدم خانه ... اگه مینا جانمان  از اصفهان بیاید فردا هم نیز خواهیم رفت....


آرام تر سکوت کن .... صدای بی تفاوتی هایت هلاکم می کند .
عضو سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 2 مهر 1390

پیام های ارسالی: 104
اعتبار: 111

3585 مرتبه در 503 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3807 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 اردیبهشت 1393 - 08:30 ب.ظ

سلااام!

ایوای من! چقدرر غصه خوردم که ندیدمت طیبه جون :(
گندم جونم، من دیروز تا دوازده و نیم توی نمایشگاه واسه خودم داشتم می چرخیدم :) اگه می دونستم اومدی حتمن میومدم پیشت...
امروز دیدنت خیلی خوب بود. خیلی دلم برات تنگ شده بود خاتون :*
 

امروز سمانه جان جان جانم اومد میدون رسالت دنبال من :) خیلی ماااهه به خدا :*
بعدش رفتیم سمت نمایشگاه.
اولش رفتیم سالن کودک و نوجوان که سمانه جانم برای دخترای گلش خرید کنه که همون جا هم چشممون به جمال گندم جون و پسرگلش و دوستاشون روشن شد. یعنی زنگ زد گفت کجایی؟! گفتم وارد نمایشگاه شدیم!
گفت ما غرفه ی کودک و نوجوانیم! دیگه رفتیم اونجا و ادامه داستان! عااشقتم گندم :* مامان هم کلی سلاام رسوند بهت :* :*
بعدش که خرید کردیم برگشتیم تو شبستان!
با سمانه جونم رفتیم خدمت آقای نوری عرض ادب کردیم و رفتیم چرخ بزنیم که خرید کنیم!
من که دیروز خریدمو کردم. یکی دوتا کتاب هم می خوام از نشرهای دیگه که قولش رو برای چهار روز آخر نمایشگاه دادن که البته امیدی ندارم دوباره برم. در نتیجه امروز یک جلد بیشتر کتاب نخریدم :)
البته اومدم خونه یادم افتاد که تویغرفه ی نوجوان هم کار داشتم! امان از حافظه ی پنیری شکل!!!
حالا احتمالن با دخی خاله ام تو هفته یه روز می رم! اگه برم خریدمو انجام می دم. اگه هم نرم... شهرکتاب رو ازم نگرفتن. اگه هم نشد... چیزی به اسم خرید اینترنتی هست!! سفارش میدم برام بیارن:)
خلاصه چرخ زدنامون رو زدیم و بعدم رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم سمت غرفه!
کنار غرفه ایستاده بودیم که یک خانم زیبای جوان چادری را دیدیم . دور تر از ما بود:) گفت: سپیده؟!
البته بنده که صدایشان را نشنیدم. فقط حرکت لب هایشان مشاهده شد. رفتم جلو در حالیکه مطمئن بودم آمنه خانم لاهوتی رو دیدم -تراوش باران عزیز-
بعد ایستاده بودیم داشتیم حرف می زدیم که مثل پارسال.. اول من خانم منجزی رو دیدم و سریعن رفتم جلو سلام و احوالپرسی.. دلم خیلی براشون تنگ شده بود :)
بعدش دیگه  کتابشونو دادم امضا کردن برام. و کمی صحبت کردیم. بعد خانم فرخی عزیز تشریف آوردن.
بعدش... بعدش نعیمه عزیزم اومد -نارین-.عااشقتم یعنی نعیمه :*
آهان... مریم جان-mzm- هم تشریف آوردن. پارسال که درست و حسابی نشد باهاش صحبت کنم. امسال کمی بیشتر با هم حرف زدیم.
بعدش... هان، بعدش سمانه جانم رفت. و من گیج! یادم رفت خریداشو بدم بهش! خودشم که بیچاره انقدر خرید داشت که حواسش نباشه! منو بگو... دختره ی گیج! واقعن چرا حس نکردم یه چیزی تودستم داره سنگینی می کنه؟!
من که امروز خرید نکرده بودم... یعنی همچین گیجی هستما!
خلاصه تا ساعت سه و بیست دقیقه دم غرفه بودم و با بچه ها حرف می زدم.
بعدش دیگه داشتم از هم می پاشیدم!
شدیدن خسته ام...
دیگه خداحافظی کردم و نشد که معصومه جانم رو ببینم!
اومدم بیرون می خواستم طبق معمول اوقاتی که خسته ام دربستی بگیرم بیام خونه... دیدم یه آقاهه داره هوار می کشه رسالت یه نفر!
رفتم سوار شدم. بعد تو همون ماشین ازش پرسیدم منو تا دم خونه میاره آیا؟! آقاهه هم گفت آره...
تو ماشین فهمیدم که خریدای سمانه مونده دست من خنگ! ولی دقیقن پایین پل سیدخندان بودم و ...
پنجاه درصد فردا میام که آزیتا جون رو ببینم و بروشور نشر رو بگیرم :) و البته شاید مخ دخی خاله رو بزنم که از خوابش بگذره و فردا بیاد بریم هرچی می خواد بخره!
ولی اگه نیومدم... شرمنده دیگه :(
و این بود خاطرات من.. اندازه پارسالیه مفصل نشد :( خسته ام خیلی...

بوووووووووووووووووووس و بغل...
امیدوارم روزهای خوبی داشته باشید و از خریداتون راضی باشید :)

 

بعدازآمنه نوشت:
- مامااااااااااان سروین! منم خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم.خیلی  خیلی خیلی ناراحت شدم که نتونستم ببینمت :(
- یه چیز جالب که یادم افتاد الان:) یه خانومی آمنه جونو با خانم خسروآبادی اشتباه گرفت :) آمنه جونم حلام کن خواهر، یه لحظه چهره ات خیلی تعجب زده شد و من خندیدم. کاش دوربیندستم بود ازت عکس می گرفتم..
- غصه خوردم که امروزسمیه جون نیومد...
- غصه خوردم که نیلوفربانو نمیاد..
- خیلی خوشحالم ازداشتن دوستان خوبم. مهم نیست که سالی یکی دوبار بیشتر همدیگه رونمی بینیم... مهم نیست که ممکنه حالا حالاها همدیگه رو برای اولین بار حدقل نبینیم... مهم این جاست که همه همدیگه رو دوست داریم! بهم اعتماد داریم. با هم حرف مشترک داریم... مررسی از نشر علی.. مررسی از آقای نوری عزیز که باعث شدند ما دور هم جمع بشیم .. با هم دوست باشیم... یه خانواده باشیم :)
_ به قول فامیل دور: من دیگه حرفی ندارم!
 


...با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم/ یا او نشان ندارد یا من خبر ندارم...
عضو سایت تاریخ عضویت: 3 بهمن 1392

پیام های ارسالی: 35
اعتبار: 0

583 مرتبه در 123 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 396 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 اردیبهشت 1393 - 09:10 ب.ظ

سلام .

نمایشگاه ، یازدهم اردیبهشت . به روایت یه خسته و کوفته لهیده ی رب ارگانیزه شده...سکوت

یه حکایت مشترک بین همه خریداران کتاب. از خنده رو زمین غلتیدناز خنده رو زمین غلتیدن

امروز خیلی شلوغ بود . یعنی هر جا که می رفتی شلوغ بود ، از ایستگاه تاکسی و مترو گرفته تا خیابونا و ورودی و خروجی مترو و نمایشگاه ...  خب چون پنج شنبه بود دیگه ...  خندان عجیب نیست ... اما جای تعجبش جلوی غرفۀ نمایشگاه علی بود ...................................... اونجا که واقعاً شلوغ بود و ما مرز خاکی غرفه کناری و روبه رو  رو هم  به تصاحب خود درآوردیم .

از صبح زده بودم بیرون . روز پر کاری داشتم .  ساعت دو نمایشگاه بودم . تا رسیدم جلوی غرفۀ علی شد دو نیم  .  انقد شلوغ بود که به زور با خانم و آقای نوری تونستم یه حال و احوالی کنم . بعدش  هم نشستم به تماشا ...  این غرفه های کناری همچین نگاه می کردند که دلم براشون سوخت  جلوی غرفۀ اونا خلوت بود . غمگین

بعد از مدتی سپیده جون ناز نازی وسمانه جون و دیدم  . سپیده جون خیلی خسته بود . نازی از ساعت دوازه تو نمایشگاه بود  و زودم رفت . سمانه جونم که یه خانم مهربون و تو دل برو .

دقایقی کنار هم بودیم که  خانم منجزی هم از راه رسیدن  و رفتیم سراغش و کلی خوش و بش کردیم و از بودن در کنارشون  لذت وافری بر جان ما نشست .

یه عالم از بچه ها اومده بودند که من خیلیا شون نمی شناختم . اما خانم منجزی ، ماشالله اسم تک تکشون و به یاد داشتند . من که بودم ها ، عمرن یادم می موند .

خانم فرخی  و خواهر گلشون هم تشریف آوردند که کلی از دیدارشون خوشحال شدم . خیلی مهربون و دل نشین بودند .

انقد شلوغ شد که هر کسی از راه می رسید یه چیزی می گفت و ما هم در این بین از عرایض دوستان استفاده ها بردیم  . یهو یه  خانمی همچین نرم و بی صدا اومد و دست رو شونه خانم منجزی زد که  گفتم خود خانم بهارلویی هستن . بله حس ششم ماست دیگه ....پوزخند بزرگ خانم منجزی هم برگشت و گفت : ایشون خانم بهارلویی هستند که آقا همه رفتیم سراغ خانم بهارلویی . 

 گفتیم و خندیدیم واز هر دری که می رسید سخن گفتیم . کلی خانم بهار لویی و خانم منجزی از خاطرات کار مشترکشون برامون صحبت  کردند و  مهر و امضاشون و به یادگاری زدند روی کتابامون .

 جای همه بچه هایی که نتونستند بیان خالی ...ابزار علاقه واقعاً خالی ...

وای این مریم جون چه قدر به دلم نشست . خیلی شیرین و جذاب بودند .بغل کردن

واااای یه اتفاق خیلی خوب دیگه هم افتاد . من سروین عزیز و مهربونمو دیدم . الحق و الانصاف که پرستاری زیبندۀ ایشونه .گل  . کلی با هم گپ زدیم . خیلی غصه خورد  که نتونست سپیده رو ببینه . به من گفت که به سپیده جون بگم : مامان سروینت خیلی خیلی خیلی خیلی بهت سلام رسوند ... سراغ دریا جون و هم گرفت که من نمی شناختمش . مثل اینکه ناومده بود ...

کم کم بچه خداحافظی کردند و رفتند .

خانم فرخی عزیز و خواهر گرامیشون هم رفتند .  من هم کتابامو خریدم و بعد از رفتن خانمها ، بهار لویی و منجزی ، رضایت دادم که برگردم ... الآنم خیلی دلم تنگ شده . کاش فرصتی بود تابیشتر دور هم جمع می شدیم .

ولی یه سوال : من خانم نظری عزیز  و ندیدم . کسی ایشون  و ملاقات کرد ؟

وقتی هم رسیدم خونه  انقد گشنه و تشنه بودم که یه راست رفتم آشپزخونه ... جاتون خالی  ، مامان دلمه درست کرده بود و  کلی به ما چسبید ... مثلاً واس افطارش بود . چیزی براش نموند خجالت کشیدن

الآنم انقد پاهام درد می کنن که نگو ... لای جمعیت  مترو هم  لی بل شدم و رفت ...

کاش زود زود دوباره روی ماه همتون و ببینم .

اگه اسم کسی و یادم رفته که بگم  ،  معذرت می خوام دوست جونا . انقد آفتاب خورده به ملاجم که حافظم تبخیر شده رفته هوا ...

خیلی دوستون می داریم ... بغل کردنجا

پیوست :

یادم رفت از خود غرفه حرف بزنم . انقد کتاب بود که متولیان فروش به سختی از بین اونا رفت و آمد می کردند . ولی در عین شلوغی ، نظم خواستی رو داشت و هر کی هر کتابی می خواست می دونستن جاش کجاست و دست دراز می کردند و می دادن خدمت مشتری  . اینش برام جالب بود ...

خوب شد گفتی سپیده جون یادم نبود . خودم یه لحظه نفهمیدم چی داره می گه ؟! حال و احوال پرسی هم کردم که متوجه شدم .من نبودم  حلال جونت عزیزم . هر وقت یادت اومد باز هم بخند .....از خنده رو زمین غلتیدناز خنده رو زمین غلتیدن


الا بذکر الله تطمئن القلوب
عضو سایت تاریخ عضویت: 23 فروردین 1393

پیام های ارسالی: 3
اعتبار: 0

104 مرتبه در 17 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 208 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 11 اردیبهشت 1393 - 08:58 ب.ظ

سلام به همه دوستان عزیزم که با تعریف حال و هوای نمایشگاه  ، ما رو هم در جریان امور می ذارید .

من خییلی دوست داشتم امروز و فردا می اومدم نمایشگاه . اما کلاس و امتحان دارم و نمی تونم از جام تکون بخورم . فقط گاهی میام سر می زنم و بفهمم  که تو تالار چه خبره ؟

مرسی لز سپیده جون و تراوش باران و طیبه جون و مریم جون و باقی دوستان ..

 از همینجا روی ماهتو می بوسم سروین مهربون که  به یاد من بودی عزیزم .

خانم بهارلویی و خانم منجزی کاش بودم تا مهر و امضا تون و داشتم .

امشب هم از همتون التماس دعا دارم .


تو را چنان که دلم خواسته است ساخته ام ، چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر هزار چهره ، به هر لحظه می کند تصویر به چشم زدنی ... میان آن همه صورت تو را شناخته ام ...
عضو سایت تاریخ عضویت: 1 آبان 1390

پیام های ارسالی: 40
اعتبار: 59

1204 مرتبه در 184 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 889 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1393 - 05:42 ق.ظ

 

عرض درود و احترام خدمت همه ی هم تالاری های نازنین و مهربون و همین طور پوزش برای دیر کرد در ارائه ی گزارش !

 حوالی 3 صبح مطابق معمول فرصت سر زدن به تالار رو پیدا کردم که متاسفانه درست موقع ارسال پیام، سرور دچار خطا شد و ...نمی دونم چه موقع قادر باشم پیامم رو به تالار منتقل کنم ولی الان ساعت 3:20 دقیقه ی صبح جمعه ست که دارم این خاطره رو می نویسم....ظاهرا از همون نیمه شب اسم من موند توی تالار و تازه الان ساعت 2:15 بعد از ظهر موفق شدم پیامم رو منتقل کنم.

خب بریم سر اصل مطلب:

صمیمانه از همه عزیزانی که قدم رنجه کرده و تشریف آورده بودند غرفه ی نشر علی تا سعادت دیدار باهاشون رو داشته باشم، سپاسگزارم. به ویژه تعدادی زیادی از دوستانی که خبر دار شدم خیلی وقت بوده خرید هاشون رو کردند و فقط معطل دیدار با من و خانم بهارلویی و خانم نظری شده بودند.

تا جایی که حافظه م یاری بده از همه ی دوستان یاد می کنم. سروین عزیز قبل از همه ؛پر از مهربونی و یک دنیا صفا و صمیمیت که منو غرق انرژی مثبت کردند. مجددا از دنیای مجازی هم  به این عزیز عرض ادب و احترام دارم.

مریم جون؛سمانه ی عزیز! خیلی لطف کردید خانم، سپاسگزار که تا اون موقع معطل رسیدنم موندید و اجازه دادید روی خندان و چهره ی پراز صفات رو ببینم. بروشور امسال هنوز آماده نبود ولی بروشور سال پیش رو از آقای نوری گرفتم ،بیشتر به خاطر اون قطعه ای که شما اون قدر هنرمندانه خلق کرده بودید. یادگاری خیلی خوبی برام می شه!

خانم لاهوتی(تراوش باران) وقتی دیدمشون، کمی جا خوردم...نمی دونم بر چه اساس سن و سال تر از چیزی که بودند، ایشون رو در نظر داشتم...بعد که دیدم این قدر جوان و علاقمند به کتاب هستند، دیگه اصرار نداشتم که بیشتر از این مقابل غرفه معطل نشند و هرازگاهی هم اگه بین صحبت ها، اشاراتی به نثر و نگارش و ..می شد ، بهشون هشدار می دادم؛گوش کنید و استفاد ببرید! خودشون اطلاع دارند تذکرم به چه منظور بوده، امیدوارم در این راه موفقیت خوبی داشته باشند.

راسپینا؛ گفتن نداره...خودش می دونه چه علاقه ی خاصی بهش دارم و تشکر دیگه پاسخگوی محبت هاش نیست.

نارین( نعیمه) درست و حسابی ندیدمش که! مثل فشنگ اومد ، شب چراغ رو داد براش مهر کنم و دِ برو که رفتیم! طفلک خودش اون جا متصدی یکی از غرفه ها بود و عذرش بجا...همین دیدار کوتاه هم از لطفش بود و برای من غنیمت!

مریم السادات صدوق...تقریبا عین یکساعتی رو که قرار بود مقابل غرفه باشم ، ایشون مظلوم کناری ایستاده بود و با یه لبخند ملیح فقط نظاره گر ما بود . ناگفته نمونه  منتظر بودم دختر نازنینش رو هم ببینم که متاسفانه سعادت نداشتم.

یه دوست جوان و شیطون از مخاطبای پر و پا قرص خانم بهارلویی هم بود، خاطرم نیست اینجا کاربریشون به چه نامی ثبت شده ، ولی در ذهن من با اسم ممولینا ضبط شده (فاطمه ی عزیز) و دوستشون ...طفلیا موندند تا بالاخره خانم بهارلویی هم سر رسیدند. البته مطابق معمول، با کمی خلف وعده، که ظاهرا موجه بوده ،بالاخره خانم بهارلویی هم رسیدند ولی متاسفانه قسمت نبود خانم نظری رو زیارت کنم، نمی دونم اصلا تشریف آورده بودند یا خیر! به هر حال از همین جا به ایشون هم عرض ادب دارم.

تا یادم نرفته،خانم نوری کوچک رو هم تونستم ببینم که مدت ها بود ندیده بودمشون و بالاخره سعادت دیدن خانم دکترمون رو پیدا کردم ،از همین جا بهش خسته نباشید و خدا قوت می گم....انشالا زودتر پروژه ش ارائه بشه و خیال خودش و خانواده و دوستانش رو راحت کنه.

 مهر و امضا خیلی زدم... همه لطف داشتند و پر از صفا و صمیمیت ...اگه کسی رو از قلم انداختم، همین جا عذر خواهی می کنم و اگر خاطرم بیاد بر می گردم برای ویرایش و اضافه کردن نام اون عزیز.

یکی از ویراستاران خوبمون خانم افسانه نظری هم از ابتدا تا انتهای کنار ما بودند ؛از مشهد اومده بودند و من از همین جا از زحمتی که کشیدند، تشکر می کنم.

امسال جای هدی عزیز خالی بود،  درعوض دوست دیگه ای حضور داشتند به همین نام و اصرار داشتند باید اسمشون رو با "ی" بنویسم برای مهر و امضا!که همین منو یاد دوست قدیمی خودمون انداخت. جای خالی گندم و نیلوفر بانوی عزیز هم حساب خالی دیدم.

 از همکاران ، خانم مستانه فرهانی و خانم بیتا فرخی هم اومدند به غرفه سر زدند.امیدوارم به زودی شاهد اومدن کتاب جدید خانم فرخی باشیم که قراره توسط نشر علی به مخاطبین عرضه بشه!

انشالا که روز جمعه هم دوستان دیدار های خوبی داشته باشند و از این ملاقات ها ، لذت کافی ببرند.

در آخر از ادمین (آقای امیر نوری ) عزیز برای همه ی زحمتاشون تشکر ویژه دارم، همین طور از همه ی پرسنل نشر محترم علی که این ده روزه ی نمایشگاه و قبل و بعد از اون ، بار سنگینی بر دوش دارند.

 همگی رو به خدای بزرگ می سپارم و تا درودی دیگر، بدرود!

 

بعد ها نوشت:

 چند تایی از دوستانی که پارسال سعادت دیدارشون رو داشتم و یا امسال فکر می کردم بتونم ببینمشون و متاسفانه سعادتش رو نداشتم  باید به لیست دوستان غایب قبلی اضافه می کردم...این ساعت اومدم توی تالار به همین منظور که سورپرایز شدم...عین همون دوستان متقابلا برام پیام خصوصی گذاشته بودند...مثل همیشه ، بازم یک قدم از محبت همگی مخاطبای گلم عقب موندم و شرمنده شون شدم!

 ستاره@ عزیزم با اون لبخند پر از مهربونیش

الهه.ی عزیز با اون چهره ی محجوب و دوست داشتنیش....مرضیه .ش که نمیدونم توی این تالار هم به همین یوزر هست یا نه

رایای نازنین که گفته بود می آد و موفق نشده بود که افتخار آشنایی باهاش رو به ما هدیه بده!

و دوستان دیگه ای که شاید تا حالا ندیده باشم ولی به من همیشه از طریق پیام هاشون کمال محیت رو داشتند!

 یه گلایه هم از نسیم خانم نازنین و با محبتمون

 عزیز دلم، یادمه برای همچین اسمی مهر زدم و حتی باهاش یه صحبت کوتاه کردم ولی چرا تذکر ندادی ( با یوزر نسیم توی تالار علی هستید؟) چرا یادم نیاد؟...همه ی یوزر ها که به هر دلیل روی یکی از آثارم یا اسم عاطفه منجزی ،یا لحظات ماندگار و ...پیامی برام داشتند، حتما توی خاطر دارم...الان که گفتی، متاسف شدم که چرا محبت یک طرفه و لذت بردن از این محبت..ای کاش خودت رو معرفی می کردی خانمی! باعث شدی دلم بسوزه که نشناختمت...انشالا اگه سعادت داشته باشم...شاید سال دیگه ...

ممکنه بازم برگردم...باید ذهنم  رو ریکاوری کنم که از این تالار کیا رو از لیست غایبین جا انداختم.


از من تا خدا راهی نیست....فاصله ایست به درازای من تا من و در این هیاهوی غریب، من این من را نمی یابم!
عضو سایت تاریخ عضویت: 31 فروردین 1393

پیام های ارسالی: 4
اعتبار: 0

15 مرتبه در 3 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 6 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 اردیبهشت 1393 - 09:06 ب.ظ

سلام خدمت دوستان عزیز نشر خوب علی .

من هم روز قبل از نمایشگاه دیدن کردم . اول سری  به دوست خوبم خانم حمزه لو زدم که به تازگی نشرشون رو رونمایی کردن و بعد دیداری از نشر شادان داشتم که متوجه شدم متاسفانه کتاب تازه ام برای نمایشگاه نمی رسه . به هر حال امیدوارم بعد از این فعالیت بیشتری داشته باشم ، که البته به امید خدا یک کتاب هم با نشر علی خواهم داشت . به خاط دیدار دوستان نویسنده ام و قولی که در مورد ساعت حضورم داده بودم ، قبل از ساعت سه در غرفه ی نشر علی بودم . در اون جا  سعادت آشنایی با خانم لاهوتی عزیز ( تراوش باران ) و چند تا از بچه های خوب و با محبت عضو تالار نشر علی از جمله راسپینا  رو داشتم و چند تا از دوستان قدیم رو هم دیدم .

قبل از من خانم منجزی عزیز مقابل نشر حضور داشتند و بعد هم خانم بهار لویی نازنین اومدن . خلاصه فضا بسیار دوستانه و عالی بود و با لطف و محبت دوستان عالی تر هم شد .  واقعا این همه انرژی مثبت تونست روز من رو تبدیل به یه روز قشنگ کنه .  در کل فضای مثبت و خوبی بود و خیلی لذت بردم .

 

عضو سایت تاریخ عضویت: 30 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 7
اعتبار: 3

91 مرتبه در 20 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 27 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 12 اردیبهشت 1393 - 10:44 ب.ظ

سلام به همه و خانم منجزی عزیزم.من هم چهارشنبه رفتم نمایشگاه هم پنج شنبه.البته چهارشنبه قصد نداشتم برم،من فکر میکردم خانم منجزی روز چهارشنبه میان ولی وقتی رفتم متوجه شدم پنج شنبه ساعت سه میان.خیلی دپرس شدم،یه کتاب از نشرعلی خریدم ویه  کم گشتم و خیلی زودم برگشتم.پنج شنبه با دوستم از صبح نمایشگاه بودیم.قشنگ نمایشگاه رو گشتیم،بعدش ساعت سه و نیم دست دوستمو کشیدم رفتیم سمت انتشارات علی،خیلی دوست داشتم خانم منجزی رو از نزدیک ببینم و امضاشونو داشته باشم چون عاشق کتاباشونم.البته ایشون منو نمیشناختن چون من زیاد تو سایت نمیام که باهاشون در ارتباط باشم،ولی خیلی خانم خوش برخوردی بودن,وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.خانم منجزی خیلی دوستون دارم و منتظر کتابای بعدیتون هستم.

عضو سایت موقعیت: 24
تاریخ عضویت: 24 آبان 1390

پیام های ارسالی: 110
اعتبار: 210

2492 مرتبه در 401 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4584 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1393 - 12:13 ق.ظ

سلام و شب بخیر

پنج شنبه شب خبر دار شدم که دوست مهربونم مینا محمدی از اصفهان به نمایشگاه میاد . اولین کتابش توی انتشارات حکایتی دگر به چاپ رسیدهتشویقتشویقتشویق

جمعه صبح همراه همسری راه افتادیم طرف نمایشگاه . وقتی رسیدم از غیب خبررسید که هدی مهربون هم توی نمایشگاه غرفه دارهشصت بالا رفتیم روبروی غرفه شادان و مینای عزیز و همسر محترمش رو دیدم . پریدیم در ابغال( منظور همون بغل و آغوشه) هم!!!! خلاصه کلی گشت و گذار کردیم و به دیدن هدی عزیز رفتیم . امروز اصلا خرید نکردم گریه از جلوی نشر علی رد شدیم که طبق معمول شلوغ بود و من باز هم کسی رو نمیشناختم . خلاصه حدود ساعت دو هم از دوست مهربونم (مینا) خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم . اگرچه بار فرهنگی نداشت(کتاب نخریدم) اما بار دوستانه ی زیادی داشت .

پ ن :ماهیچه های پشت پام منقبض شده و از درد در حال گاز زدن در و دیوار هستمیه اتفاق بد افتاده


آرام تر سکوت کن .... صدای بی تفاوتی هایت هلاکم می کند .
عضو سایت تاریخ عضویت: 20 فروردین 1393

پیام های ارسالی: 4
اعتبار: 0

27 مرتبه در 5 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 57 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1393 - 09:45 ق.ظ

درود به همه ی دوستان 

یعنی شما انقدر خوب اندراحوالاتتان در نمایشگاه روایت نوشتید که خسرو خان از سفر نامه ای که نوشته شرمنده شد!رویا پردازی

خب نمیگین دل ما هم می خواد!؟پختن

من همیشه وسط هفته نمایشگاه کتاب میرم یعنی دیگه هیچ کس نمیاد؟نویسنده ها دیگه نمیان؟انتظار

 


عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش..
عضو سایت تاریخ عضویت: 13 اردیبهشت 1393

پیام های ارسالی: 1
اعتبار: 0

13 مرتبه در 1 ارسال مورد تشکر قرار گرفته.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1393 - 02:42 ب.ظ

سلام و عرض ادب و احترام به همه ی نویسندگان عزیز و نشر پرکار علی. مخصوصا در این روزهای پر از خستگی 

 

من امسال اولین بار با سایت شما آشنا شدم و خیلی بابت  این اتفاق خرسندم. از شما خانواده ی نویسندگان محترم بابت زحمات بی منتتون برای اعتلای فرهنگ کتابخونی ممنونم. 

همه خوبی ها رو دوستان گفتند ولی من به هدف دیگه ای عضو تالار شما شدم و اون هم نقد به عملکرد انتشارات در این روزهای تقریبا کلیدی در نمایشگاه بود. پیش از این از سایت شما اطلاعی نداشتم و امسال بر حسب اتفاق از یکی از دوستان جلوی غرفه در مورد تالار شنیدم و ترغیب شدم به عضویت

من به چند مسئله که چند سالیه در مورد غرفه های نشر مشاهده میکنم  اشاره میکنم و امیدوارم دوستان عزیز حمل بر جسارت بنده نذارند.:

اول از همه  از چیدمان کتابها : همه می دونند که فروش شما خیلی بالاست و واقعا انتظاری برای چیدمان آن چنانی از شما نداریم ولی این چیدمان امسال شما واقعا نوبر بود که پشت کتابها به سمت  مخاطب بود و هیچ اثری از عنوان کتابها برای دیدن به چشم نمیخورد. من نمیدونم من ِ خریدار از کجا باید می فهمیدم که اون کتابها که مثل دیوار پشت سر دوستان چیده شده بود چیا هستند.

دومین چیزی که من  دیدم و متاسفانه پارسال هم به همین شکل بود ، تبلیغات کم روی کارهای جدید و گاها برعکس بود. تمام انتشارات های همکار و رقبای شما عناوین جدیدشون رو به صورت پوستر ، روی برگه ی a4  و یا مثل نشر آموت با ماژیک از سر در غرفه آویزون کرده بودند و چه کار خوبیه و چه تاثیر خوبی بر روی مخاطب داره. اون وقت شما با داشتن این همه کار خوب و جدید ، هیچ تبلیغی که نداشتید ، من خودم میدیدم که خریدار از کتابهای جدید سوال میکرد و شما کتابهای قدیمی رو معرفی می کردید. من نمیدونم این خط مشی بازاریابی شماست یا نظر شخصی که داشت کتاب رو میفروخت و یا هرچیزی. به نظر من خریدار این کار در این بلبشوی رقابت کارای جدید و نو و زیبا واقعا چند قدم پسرفت به حساب میاد 

و سومین مسئله ای که خیلی من رو ناراحت کرد این بود که من کتاب خانوم نویسنده " آزیتا خیری" رو به پیشنهاد یکی از همکارانتون تهیه کردم ، و بعد فهمیدم که ایشون جلوی غرفه ایستاده بودن و شخصی که کتاب رو به من فروختند حتما ایشون رو میشناختند، اونوقت یک معرفی کوچیک به من نکردن که من برم کتابمو بدم ایشون امضا کنن برام. خب این یعنی چی؟ شاید من دوست داشته باشم مثل خیلی از نویسندگان انتشاراتهای دیگه مثل شادان و البرز و  اموت و پرسمان و... با نویسنده محبوبم عکس بندازم. وقتی ایشون اونجا ایستادند چرا به منی که کتاب رو خریدم یک اطلاع کوچیک نمیدید ؟ این مسئله دیروزش هم برای دخترخاله من پیش اومده بود که مجنون تر از فرهاد و قله قاف رو خریده بود و اومده بود خونه و بعد فهمیده بود خانومایی که جلوی در ایستاده بودن نویسنده ها بودن . حالا بماند که به این دخترخاله ی شیفته ی ما چیزی در مورد کار مشترک خانوما گفته نشده بود ولی وقتی کسی از شما نزدیک 100 تومن خرید میکنه حقش نیست که یه امضا و دستخط و عکس از نویسنده ها خواستار باشه؟

 

نشر محترم علی ، شما تیمی از بهترین نویسنده ها رو دارید و واقعا حیفه که از این گنجینه به درستی استفاده نمیکنید و اون پتانسیلی رو که دارن هدر میدید و من واقعا معتقدم در بازار رقابتی رو به رشد این روزها کسی موندگاره که با زیرکی تمام به چیزی که هست قانع نباشه و مدام به فکر راه های بهتر برای جذب و از اون مهم تر وفادار کردن مشتری باشه. نه پروندن مشتری و دلزده کردنش .

 

امیدوارم نظرات دلسوزانه ی من حمل بر چیزی نشه. نشر علی نشر محبوب منه و نویسندگانش عزیزان دلم و واقعا حیفم میاد که این طور مسائلی با سهل انگاری پیش میاد

 

امیدوارم روزای پیش رو براتون پر از خیر و برکت باشه

دوستدار لحظه های خوب شما

سودابه الفگل

 

 

 

عضو سایت موقعیت: تهران
تاریخ عضویت: 20 آذر 1390

پیام های ارسالی: 122
اعتبار: 47

1686 مرتبه در 372 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 4875 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1393 - 05:14 ب.ظ

سلام به همه  من دوباره روز جمعه  رفتم نمایشگاه  دطبق معمول اول از همه غرفه نشر علی  کتاب اعجاز عشق رو که چهار شنبه خریده بودم بردم که خانم عبدی امضا کنن که متاسفانه نیومده بودن وگفتن ساعت دو میان  ومن هم چون با همسرم رفته بودم دیگه نتونستم یک ساعت منتظر باشم ولی خانم خیری عزیز رو دیدم واز دیدنش هم خیلی خوشحال شدم وسلام واحوالپرسی کردیم  وایشون حال باران را پرسیدن بعد که رفتیم شوهرم میگفت اینا باران را از کجا میشناسن ومن هم جواب دادم که تو تالار همه باران رو میشناسن وعکسش رو دیدن  خلاصه از نشر شادان هم کتابی که شبیه وسعت غریب هست  ویه کتاب دیگه خریدم وبرگشتیم  خیلی متاسف شدم که خانم منجزی رو وقت نشد که برم  خدا کنه وسط هفته که ایشاله بروشور امسال میاد بتونم برم وبقیه دوستان رو هم ببینم تا قسمت چی بشه  از اقای نوری وبقیه مسولین غرفه هم تشکر میکنم به امید دیدار


زندگی سیبی است که باید گاز زد با پوست
عضو سایت تاریخ عضویت: 22 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 121
اعتبار: 87

1826 مرتبه در 367 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 2462 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1393 - 05:16 ب.ظ

سلام به همه دوست جونای گلم

من پنجشنبه رفته بودم نمایشگاه

جای همگی تون خالی با سپیده جونم همراه شدم از اول مسیر کلی خندیدم و خوشحال و خندان به نمایشگاه رسیدیم از اونجایی که گندم جونم تو سالن کودک نوجوان بود با عجله با سپیده جونی راهی اون سالن دور شدیم که هم گندمی جونم رو ببینم و هم من برای دخترام خرید کنم دم در اولین غرفه من کلی خرید کردم بعدش با سپیده جونم راهی شدیم کنار یه غرفه ایستاده بودیم که گندم جانم به ما رسید

خیلی خیلی از دیدنش خوشحال شدم اخه پارسال هم نتونسته بودم ببینمش!دلم خیلی خیلی براش تنگولیده بودبغل کردنگندم جونم خیلی خوشحالم که دیدمت ابزار علاقه

بعد از جدا شدن از گندم جونم دوباره با سپیده راهی سالن اصلی شدیم یک راست به سمت غرفه علی رفتیم مثل همیشه شلوغ بود اما از همون راه دور اقای نوری (ادمین عزیز)را دیدم و سلام و علیکی کردیم و ایشون لطف کردند همه کتابها رو به من دادند ومن مسرور خرسند کتابهای علی و وسایل بچه ها رو دادم به ایشون که تو اون شلوغی غرفه برام نگه دارنخندانفکر کنم ایشونم تو رودربایسی قبول کردند چون جای سوزن انداختنم نبود چه برسه به دوتا کیسه کتابخجالت کشیدنبه هرحال شرمنده اقای نوری به خاطر پرروییم

نگاهی به ساعت انداختیم منو سپیده جان دیدیم بدجوری اندر خجالت شکم مان مانده ایم به عجله رفتیم دلی از عذا در اوردیم برگشتیم یکی دوتا کتاب هم از ناشرای دیگه خریدم و ساعت نزدیکای 3 بود که با سپیده جونم رفتیم غرفه علی که منتظر خانم منجزی و بهارلویی باشیم تا ببینمشون خانم منجزی عزیز مثل همیشه خوش قول قبل از ساعت 3 اونجا بودن خیلی خیلی از دیدنشون خوشحال شدم اما انقده به سپیده و بچه های دیگه حسودیم شد اخه کتابمو جا گذاشته بودم تو خونه افتخار داشتن امضای عاطفه جونمو از دست دادمگریه

در حال خوش وبش با خانم منجزی عزیز بودیم که امنه لاهوتی عزیز(تراوش باران)هم دیدم خیلی از دیدنش خوشحال شدم بغل کردننارین عزیز رو هم دیدم و خانم فرخی و فراهانی هم سری به غرفه علی زدند و ما هم از دیدنشون فیض بردیم یکی از دوستان خانم منجزی هم اومده بودند گویا از مشهد صورتشون دنیای ارامش بود خیلی ازشون خوشم اومد اما چون کمی عجله داشتم به خاطر دوری راه و ترافیک نتونستم بیشتر باهاشون اشنا بشم و همینطور متاسفانه نتونستم خانم بهارلویی نازنینم رو ببینم قلب شکسته

و خیلی زود خداحافظی کردم و از جمع دوستانم  جدا شدم اما دلم پیششون موند

روز خوبی رو گذروندم جای همگیتون خالی بود مخصوصا با سپیده جونم بغل کردنابزار علاقه


کتاب زندگی چاپ دوم ندارد,پس عاشقانه زندگی کن
عضو سایت تاریخ عضویت: 29 دی 1392

پیام های ارسالی: 44
اعتبار: 0

186 مرتبه در 56 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 56 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1393 - 05:49 ب.ظ

سلام به همه عزیزانی که قلبم به عشقشون به محبتشون به روح بزرگشون..........گرمه! اومدنم شاید مثل بقیه دوستان برای گزارش بودنم در نمایشگاه نباشه .......بیشتر برای اینه که بگم شرمنده محبت همتونم......عزیزان دلم که برای دیدن این کمترین از اصفهان و ساری واراک آمده بودند.ونادیای عزیز که اگه درست اسمشون بخاطرم مونده باشه..............وقتی روی اون صندلی ....با نگاه قشنگش....بغض کردم.از خدا خواستم نکنه شرمنده تک تکتون بشم. نوریه عریرم..معصومه..ثریا ویشکا گلی..فرزانه ماندانا..فاطمه..علی شهرام....وتمام دوستانی که براشون تقدیم تو باد ......تقدیم توبادرو نوشتمواسمشون یادم نیست.وااااااای  ونویسنده ای که عاشقش هستم خانم پوریای عزیز! همتون رو عاشقانه دوست دارم!


خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن leilaabdi4444@gmail.com
عضو سایت موقعیت: 1
تاریخ عضویت: 18 اردیبهشت 1392

پیام های ارسالی: 37
اعتبار: 0

396 مرتبه در 84 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 678 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1393 - 07:08 ب.ظ

سلام. زیاده گویی نخواهم کرد. مرهون لطف تک به تک عزیزانم هستم.از لطفی که داشتید بینهایت سپاسگزارم و آرزو میکنم هیچ وقت,هیچ وقت شرمنده نگاههای مهربان شما نباشم.

رایای عزیزم,طیبه مهربانم که باران نازت مثل باران چه ساده شکستم و مثل پرنیای خودم برام عزیزه,سودابه نازنینم که ندیده مهرت به دلم نشسته,کتایون عزیزم,مستانه خوبم و همه عزیزانی که افتخار دیدن و آشنایی با شما رو داشتم...

 و صد البته خانواده محترم نوری,آقای نوری بزرگوار و سرکار خانم آرزو نوری ,دکتر گرانقدرمون که بینهایت بهشون زحمت دادم.

خداوند یکتا یاریگر لحظه هاتون باشه.


خدایا!! بیا با هم چای بنوشیم و آرام شویم ! تو از من که بنده ات هستم و من از تو که آرامش لحظه هایم هستی... همه لحظه هایم....
عضو سایت تاریخ عضویت: 15 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 28
اعتبار: 25

754 مرتبه در 115 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 708 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 13 اردیبهشت 1393 - 10:01 ب.ظ

سلام به تمام دوستان خوب.

با تاخیر حضور و غیاب منو ببخشید. دوستانی که بچه ی کوچک مثل من دارند چون آزیتا جان و در کنارش پسر سر به هوای زیر درس در رو هم دارند شاید حالم رو بفهمند و بیشتر از همه هم ستاره @ عزیز فکر کنم درک کنند که لا به لای کارهای معمول و نمایشگاه اومدن، جشن تولد بچه ها هم باشند که دیگه...

بازم عذر تاخیر...

البته این تاخیرای من کم کم دارند فاجعه ساز می شند، این جا اومدن، نمایشگاه رفتن،سر قرار حاضر شدن و... و... و... قول می دم یه فکر اساسی برای این مشکل بکنم.

روز پنجشنبه تا از خونه مون که اون ور استان تهرانه خودم رو به تهران رسوندم و بعد هم چند اتفاق پیش بینی نشده سرراهم سبز شد، کاری کرد 20 دقیقه ای دیرتر برسم و سعادت دیدن دوستان خوبی مثل سپیده ی گلم و سمانه جان رو از دست بدم... باز هم ببخشید...

اون جا با دوستان خوبم مثل مریم سادات دیدار تازه کردم و سروین خانم عزیز رو هم دیدم و چه قدر که واقعا مشتاق دیدارشون بودیم. آمنه ی مهربونم هم از ابتدا بودند مثل مریم جان و ما رو از حضورشون شرمنده کردند. به قول عزیزی، آمنه جانمان اگر چشم عسلی داشت و یا سوگل چشم و ابرو مشکی، چه قدر حس خوب سوگل بودن داشت، خانم و برازنده... یکی از دوستان عزیزمون هم از مشهد تشریف آورده بودند و فاطمه ی گلم که شرمنده کرده و رفته بودند توی نمایشگاه گشتی زده بودند و برگشته بودند ، هم شرمنده ی خودشون شدم و هم مادر عزیزشون... بعضی از دوستان هم که قدم رنجه کرده بودند و دوروز پشت سر هم اومده بودند واقعا خجالت زده ام کردند. برام جالب بود که دوست عزیزی به اسم حمیده توی یه صفحه شب چراغ برای خودش مهر و امضا می خواست و توی یه صفحه دیگه برای خواهرش که می گفت می خواد صفحه ی کتاب رو بکنه و به خواهرشون وحیده بدن... وقتی این همه محبت رو می بینم شرمنده ی این همه لطف می شم و حس مسئولیتم بیشتر و بیشتر و امیدوارم روزی نیاد که توی کار شرمنده بشم به خاطر کم کاری...

اما خب انگار این شرمندگی های ما ادامه دار بود و شرمنده ی کسانی مثل دختر خاله ی سودابه ی عزیز هم شدیم...

توی پیام و ایمیل ها دوستان لطف دارند که دوباره کی می آین، چون یه روز رو می خواستم اختصاص بدم به پسرم برای آوردن به نمایشگاه، بعد از هماهنگی با خانم منجزی و نشر خوبمون، قرار شد که روز جمعه ساعت دو بعد از ظهر به مدت یکی دو ساعت، همراه خانم منجزی  باز هم بیایم و افتخار بودن در کنار شما رو داشته باشیم. پس به امید دیدار...


وحسبنا الله و نعم الوکیل. صفحه اینستاگرام: m.baharloei
عضو سایت تاریخ عضویت: 28 مرداد 1392

پیام های ارسالی: 4
اعتبار: 0

79 مرتبه در 15 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 216 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 14 اردیبهشت 1393 - 10:01 ق.ظ

سلام به هم تالاری های نازنین، نویسنده های محبوبم و همکاران عزیز در نشر علی...

چه حس خوبیه و قتی که کتاب بشه دلیل جمع شدن آدم ها! وقتی مطالب دوستان خوبم رو می خونم پر از  یه حس قشنگ میشم از این که توی جامعه ای که یک عده ای به دنبال عجیب ترین مدها و...هستند یک عده ای اساس شادیشون رو روی فرهنگ میذارند.توی روزگاری که کتاب دیگه از دکور بعضی از کتابخونه ها هم برچیده شده و به پستوی خونه راه یافته هنوز کسانی هستند که برای خرید کتاب حاضرند حتی از هزینه ی خرید لباس و تفریحشون بگذرند.

طرف می گفت: بعله اگه کتاب بخونند که خوبه اینا چی می خونن رمان! رمان هم شد کتاب؟

 

خوشبختانه خیلی وقته که این طرز تفکر کم رنگ تر از قبل شده.یادم نمیره وقتایی رو که کتاب خانم رحیمی خدا بیامرز برای خانواده ها از دیدن ماده ی مخدر توی دست بچشون خطرناک تر بود!

قول میدم اون کسی که سعی در کمرنگ کردن رمان به عنوان اثر هنری و ادبی داره هیچ وقت نتونسته رابطه ای که من و شما با دنیای یک کتاب برقرار می کنیم رو تجربه کنه! یه رمان با رابطه ی صمیمانه ای که با دل مخاطب برقرار می کنه می تونه از هزار کتاب روانشناسی و مذهبی و...تاثیرگذارتر باشه!!
من که خودم عاشق خوندن و نوشتن هستم.عاشق رمان!

و عاشق نشر علی و نویسنده های خوبش!(به استثنای خودم البتهخجالت کشیدن) و البته همه ی هم تالاری های عزیزم!

دوست داشتم می تونستم هر روز سری به نمایشگاه بزنم وتک تکتون  رو از نزدیک ببینم.

دنیا بر عکس نمی شد اگر این بار یک نویسنده از همه ی خواننده های مهربونی که لطف کرده بودند وهمراه نوشته هایش شده بودند امضا می گرفت و اگر هم افتخار میدادند یک خط به رسم یادگاری برایش می نوشتند؟ نه؟

آرزومند آرزوهای قشنگتون هستم.گل لبخند بر لبانتون مانا! شاد و سلامت در پناه خدا!گلگلگل

 


ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
عضو سایت تاریخ عضویت: 5 مرداد 1391

پیام های ارسالی: 22
اعتبار: 0

441 مرتبه در 111 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 375 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 15 اردیبهشت 1393 - 01:48 ب.ظ

سلام به دوستای گلی که به قولشون عمل کردن واز روزهایی که رفتن نمایشگاه کتاب برامون اینجا کلی تعریف کردن ازتون ممنونم مرسی که انقدر مهربونید دوستان میشه اگه براتون مقدور از رمانهایی که از نشر علی خریدین خلاصه بگید چون می خوام بخرمشون انتخاب برام خیلی سخته  اگه دوست داشتین پیام خصوصی بذارین ممنونم .ابزار علاقه


به یادت کوچه های خاطره را طی می کنم چه زیباست خاطره ها که چون سیلابی بی امان قلبم را زیر ورو می کند
عضو سایت تاریخ عضویت: 5 مرداد 1391

پیام های ارسالی: 22
اعتبار: 0

441 مرتبه در 111 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 375 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 16 اردیبهشت 1393 - 01:32 ب.ظ

سلام دوست جوونا

یعنی هیچکس رمانهای جدیدو نخوندهانتظار


به یادت کوچه های خاطره را طی می کنم چه زیباست خاطره ها که چون سیلابی بی امان قلبم را زیر ورو می کند
عضو سایت موقعیت: 1
تاریخ عضویت: 18 اردیبهشت 1392

پیام های ارسالی: 37
اعتبار: 0

396 مرتبه در 84 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 678 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 16 اردیبهشت 1393 - 09:16 ب.ظ

سلام و وقت خوش. جمعه  بین ساعات ده تا یک احتمال قریب به یقین نمایشگاه خواهم بود. خوشحالتر خواهم بود اگه سعادت دیدن دوستان خوبم رو داشته باشم.

در پناه ایزد یگانه لحظه های خوبی داشته باشید.


خدایا!! بیا با هم چای بنوشیم و آرام شویم ! تو از من که بنده ات هستم و من از تو که آرامش لحظه هایم هستی... همه لحظه هایم....
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 اردیبهشت 1393

پیام های ارسالی: 13
اعتبار: 0

38 مرتبه در 13 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 62 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 17 اردیبهشت 1393 - 03:29 ب.ظ

 

 

من نرفتم نمایشگاه . حوصلشو نداشتم . کاش نمایشگاه پائیز برگزار می شد .

نمی دونم چرا این آدما اصلا فکر نمی کنن این فصل سال خرید کردن کتاب چه نفعی می تونه برای  ما داشته باشه ؟ عصبانی

خواهرم خیلی اصرار کرد اما نرفتم . وقتی برگشت ، یه عالم کتاب خریده بود که سه تاش از نشر علی بود . خنده ام گرفت و کلی مسخرش کردم که مثل همیشه رفته الکی پولاشو ریخته دور . اما وقتی اونا رو خوند ، دادش تا منم بخونم . شرط بندی کردیم  اگه خوشم ناومد ، پول همون قیمت کتاب و به من بده  . خوندم دیدم واقعاً قشنگه . خلاصه مجبور شدم  پول کتاب و بهش  بدم و حالا هم اون سه تا کتاب خواهری و خوندم . واقعاً خوشم اومد . وقتی دیدم آدرس سایتشو نوشته ،  اومدم اینجا . خواهری حوصله نت گردی و نداره . می بینید ما چه خواهرای با تفاهمی هستیم ؟از خنده رو زمین غلتیدن  حالا قرار شد از طرف اونم از این نشر تشکر کنم . کتاباش به قیمتاش می ارزیدند .


بی وفا چه فراموش پیشه ای بیچاره آن اسیر که امیدوار توست
عضو سایت تاریخ عضویت: 17 اردیبهشت 1393

پیام های ارسالی: 13
اعتبار: 0

38 مرتبه در 13 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 62 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 20 اردیبهشت 1393 - 11:34 ب.ظ

سلام

ما امروز زد به سرمان و بلند شدیم یه گله رفتیم نمایشگاه . مثل دیوانه ها همش غر زدم بهشون که آخه انقلاب و واس چی گذاشتن ؟! اینترنتم هست دیگه . می فهمیم انتشاراتش کجاست می ریم راحت پیداش می کنیم دیگه صدایی که وقتی زبان تان در بین دندان هایتان قرار می دهید و فوت می کنید  خب که چی بلند شیم بریم چند کیلومتر اون ور شهر و کل مصلا رو یه دور قمری بزنیم که نمایشگاه پیداشه ؟!

کار فرهنگیشون هم عجیب غریبه به خدا !  خلاصه انقد من و اون ور و این ور بردند که خسته شدم و تو سالن شبستان نشستم رو زمین و تکون نخوردم . به خواهرمم گفتم که هر چی خواست بخره ، پولش نصف نسف .  این نصف که با سین هست یه معنی خاصی می ده ها ! اونم بی انصافی نکرده یه گونی کتاب خریده . باورتون می شه با چمدون رفته بودیم نمایشگاه ؟ابروهای بالا آمده  حالا اومدنی این چمدون با وجود هشت تا چرخ ، راه نمی رفت لامصب  . از دست این جماعت ما برای خاک نمایشگاه چه خون دل ها  خورده ایم ؟! طفلی کتف و بال ما جنگاز بند بندشان گسسته شدن و هر کدام به سویی افتاده ان .

 ما تمام کتابها را با همان چمدان گذاشتیم برای تابستان . رمزش را فقط خودم می دانم .باحال تا باشند اینا به من  زور نگن !  این امتحانات و جام جهانی الهی سقط  شن دسته جمعی . به ما چه خب ؟ از هر چی فوتباله بیزارم  . یعنی این سیستم آموزش عالی ما حریف این فدراسیون نیست ؟صدایی که وقتی زبان تان در بین دندان هایتان قرار می دهید و فوت می کنید  بازنده

نمایشگاه امسال هم تمام شد . با همه زور زدناش تمام شد . امروز اخبار بیست و سی کلی نقد بست به این نمایشگاه . کاش به جای گزارشگرش بودم . می دانستم چه بگویم که زبان سرخمان سر سبزمان را به باد دهد . آری این گونه هست که چون ملکه ویکتوریای مصر ما نیز می خواهیم مار بپرورانیم . ابزار علاقه

خوش باشیم . مربا بده بابا از خنده رو زمین غلتیدن


بی وفا چه فراموش پیشه ای بیچاره آن اسیر که امیدوار توست
عضو سایت تاریخ عضویت: 5 مرداد 1391

پیام های ارسالی: 22
اعتبار: 0

441 مرتبه در 111 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 375 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 20 اردیبهشت 1393 - 11:51 ب.ظ

سلام عزیزای دل مهربونا

خوبین خوشین چه می کنین؟بلاخره نمایشگاه کتاب تموم شد دل من آروم گرفت تو این ده روز من عزادار بودم که چرا

امسال نیومدم نمایشگاه کتاب حالا بماند که چقدر سر همسریه بیچاره غرغر کردم .یه سوال این همه هر سال به نمایشگاه کتاب ایراد می گیرن انتقاد می کنند تا حالا کاری هم برای این همه انتقاد کردن یا فقط می گن خوب بماند اما آیا قیمتها همچنان می خواد بالا باشه خدا داند وبس .


به یادت کوچه های خاطره را طی می کنم چه زیباست خاطره ها که چون سیلابی بی امان قلبم را زیر ورو می کند
عضو سایت تاریخ عضویت: 16 آبان 1392

پیام های ارسالی: 43
اعتبار: 0

459 مرتبه در 131 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 203 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 22 اردیبهشت 1393 - 05:52 ب.ظ

گلابزار علاقهگلبغل کردنگل

سلام به همه دوستان عزیز وخسته نباشید حسابی به همه ی کسانی که زحمت کشیده و در برگزاری جشن کتاب همکاری کرده بودند به خصوص نشر علی.

منپنج شنبه به نمایشگاه رفتم .با خواهرم ودخترانمان. برایم خیلی جالب بود دخترخواهرم جلوتر از همه ی ما می رفت ومی گفت خاله جون الان برایت غرفه 

نشر علی را پیدا می کنم وبعد یکهو با صدای بلند داد زد خاله جونی اونجاست ,بدو بدو ...وبعد دادزد خاله من زودتر میرم تو صف تا برات نوبت بگیرم !؟

غرفه امسال کمی تا اندازه ای به قدر بند انگشتی بزرگ تر شده بود ولی دیگر برایم مهم نبود .بیشتر دوست داشتم کتاب هایی را که لیست کرده بودم بخرم 

که اتفاق قشنگی افتاد ومن چند تایی از هم تالاریها را دیدم .تراوش باران عزیزم که بسیار دوست داشتنی هستند .سراغی از سپیده گلم گرفتم که گفتند بسیار 

خسته بوده ورفته ومن از ندیدن دخترم بسیار ناراحت شدم ولی سلامتی گلم برایم مهم تر بود واگر قسمت باشد او را بعد ها خواهم دید .از اتفاقات جالب دیدن

خانم منجزی عزیز وخانم بهار لویی گرامی بود وگپ وگفتگوی دوستانه با این دو نازنین,که باعث شد شیرینی آمدن به نمایشگاه صد چندان شود .دوست داشتم 

دریا جون وهمه ی همه ی دوستان را میدیدم که خوب سعادت نداشتم و فهیمه جان در همه لحظات به یادت بودم و همانطور که قول دادم از دریچه چشمان 

زیبایت به نیت تو عزیز هم از نمایشگاه لذت بردم. اگر دوست داشتی وسوالی داشتی می توانی با خیال راحت بپرسی .فقط این که من به علت مشغله وکار 

زیاد هنوز موفق به خواندن هیچیک از کتابها نشدم ولی عزیزی  از کتاب رسم عاشقی و اعجاز عشق بسیار تعریف می کرد.خوب زیادی نوشتم .همه ی

دوستان خوبم را می بوسم .شاد باشید و عید  تولد شاه مردان علی(ع) بر همگان خجسته باشد.التماس دعا 

عضو سایت تاریخ عضویت: 30 مهر 1390

پیام های ارسالی: 167
اعتبار: 226

3847 مرتبه در 633 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 3202 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 22 اردیبهشت 1393 - 06:49 ب.ظ

سلام بر نمایشگاه روندگان و نمایشگاه گذارندگان!!
سلام بر نویسندگان و خوانندگان

و سلام و صد سلام بر جاماندگان ازنمایشگاه(اینا رو بیشتر تحویل گرفتم تا از احساسات بدی که دچارش هستند کمی دور بشن)

از گزارشات مبسوط همگی لذت بردم فقط حیف که جای عکساش خالی بود یعنی از بیست بهتون پانزده میدم:) چون گزارش تصویری یه چیز دیگه اس و من اصلا و ابدا از این تنبلی نمیگذرم :)

راستش قرار بود یعنی تصمیم گرفته بودم امروز یه تالار گردی حسابی بکنم و همه ی پست های عزیزان رو بخونم و با یاران جدید آشنا بشم و حالی از دوستان قدیمی بپرسم و سری به بخش راهنمای کتاب بزنم و در مورد کتابایی که تو این مدت خوندم ،بنویسم و.... ولییییییییییییییییییییییییی هر کار کردم نشد یعنی حس نوشتنم نیومد!! میدونید که وقتی حس نیاد و بخوای به زور بنویسی چیز قابل به عرضی در نمیاد اینه که گذاشتم برا یه وقت دیگه که حا ل و احوالم مناسب تر باشه .

راستی ادمین بزرگوار ضمن عرض خسته نباشید چرا من نمی تونم از این شکلک های نازنین استفاده کنم؟!! چرا دکمه ی تشکرکار نمیکنه؟! چرا هر چی سایز فونت رو درشت تر انتخاب می کنم باز همین مورچه ای میشه؟! چرا نمیشه اینجا عکس بذارم؟! چرا تالار سر یاری نداره؟!!!  لطفا مدیران محترم رسیدگی کنن تا کاربران دچار شکست روحی عاطفی نشدن:)

خب ما دیگه رفع مزاحمت کنیم ،فقط در جریان باشید که چه باشیم یا نباشیم  ،روشن یا خاموش در هر حال و وضعیتی ،دربست مخلص شما عزیزانِ دلِ همخونه هستیم .

باقی بقایتان. نیلوفر

 


ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم

<<    <      >    >>
   صفحه:
1 2 3 


کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*