خیره روی غروب طلایی خورشید که نمنم توی دل دریا قایم میشد، با حسرت آه کشید. دست خودش نبود که بهمحض دیدن دریا دلش زانوی سونیا را میخواست که سرش را بگذارد روی آن و دراز بکشد روی ماسهها و سونیا با محبت دستش را سایهی سر او کند و او یکهو دستش را بکشد روی لبش و ببوسد و بعد دستش را بگیرد توی بغل و زیر دست خودش سفتش کند که هیچوقت نتواند برود! آه بعدی را که کشید، باز بغض داشت. دکتر گفته بود نباید بغض کنی. نباید در گذشتهات غرق شوی و هزار نباید دیگر که در نهایت همه یعنی نباید عاشق باشی، نباید احساس داشته باشی، نباید به عشقت فکر کنی که میزنی دخل روحت را میآوری. سارا هم همین را خواسته بود. مادر هم با مهربانی خاص خودش بعد از کلی قربانصدقه رفتن، حالیاش کرده بود که حالا دیگر یک مرد متأهل است و باید به تعهد نیمبندی که به نامزدش دارد، پایبند باشد. هیچکدام حتی آن دکتر با کلی ادعایش نمیدانست وقتی به یکی بگویی دیگر به عشقت فکر نکن، انگار که گفته باشی دیگر نفس نکش!