روزها رفتند و تو به یاد نیاوردی....در آن گوشه ی متروک قلبت ...عشقی جا مانده..عشقی زخم خورده که بی تابانه می نالد..روزها رفتند و ما به هم نرسیدیم..
پاهایش دیگر توانی نداشت.چشم هایش را روی هم فشرد.درونش غوغا بود.بی اراده و محکم گفت:
نرو اَمانه.
با حیرت سر بلند کرد و نگاهش کرد.اشتباه شنیده بود.لبش را میان دندان ها فشرد.صورتی لب های کوچک خانه ی دل مرد را ویران کرد و آخرین توانش را گرفت و ملتمس گفت:
چه طوری بعد از تو نفس بکشم؟
خیره شد درون نگاه ملتهب او و تلخ لبخند زد.سرد گفت:
بعد از من راحت تر نفس می کشی.
ماهر سر خم کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
با من بمون و اَمانِ قلب بی قرارم باش.
سقوط کرد.همه ی هست و نیستش فرو ریخت.دستان مرد پر قدرت در آغوشش گرفت و گفت:
بگو چطور برات بمیرم؟؟؟