خسته خانه
مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2136
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 15 فروردین 1398 - 10:03 ق.ظ

اثری از ر.اکبری

مدیر سایت موقعیت: 20
تاریخ عضویت: 12 شهریور 1390

پیام های ارسالی: 2136
اعتبار: 189

3078 مرتبه در 957 ارسال مورد تشکر قرار گرفته. 847 مرتبه تشکر کرده است.
تاریخ ارسال: 17 فروردین 1398 - 09:55 ق.ظ

روزها رفتند و تو به یاد نیاوردی....در آن گوشه ی متروک قلبت ...عشقی جا مانده..عشقی زخم خورده که بی تابانه می نالد..روزها رفتند و ما به هم نرسیدیم..
پاهایش دیگر توانی نداشت.چشم هایش را روی هم فشرد.درونش غوغا بود.بی اراده و محکم گفت:
نرو اَمانه.
با حیرت سر بلند کرد و نگاهش کرد.اشتباه شنیده بود.لبش را میان دندان ها فشرد.صورتی لب های کوچک خانه ی دل مرد را ویران کرد و آخرین توانش را گرفت و ملتمس گفت:
چه طوری بعد از تو نفس بکشم؟
خیره شد درون نگاه ملتهب او و تلخ لبخند زد.سرد گفت:
بعد از من راحت تر نفس می کشی.
ماهر سر خم کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
با من بمون و اَمانِ قلب بی قرارم باش.
سقوط کرد.همه ی هست و نیستش فرو ریخت.دستان مرد پر قدرت در آغوشش گرفت و گفت:
بگو چطور برات بمیرم؟؟؟




کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
0 عضو،   1 مهمان
ورود اعضا
نام کاربری:*
رمز عبور:*